روشنی خورشید

فضایی جهت نشر بیانات، مصاحبه ها، پیام ها و آثار منتشر نشده رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای

روشنی خورشید

فضایی جهت نشر بیانات، مصاحبه ها، پیام ها و آثار منتشر نشده رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای

بیانات منتشر نشده آیت الله خامنه ای در کنگره جهانی بزرگداشت اقبال لاهوری - ۱۳۶۴/۱۲/۱۹

ثبت‌شده در سه شنبه، ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۳۵ ب.ظ
بیانات منتشر نشده آیت الله خامنه ای در کنگره جهانی بزرگداشت اقبال لاهوری - ۱۳۶۴/۱۲/۱۹

کمتر از دو ماه پس از زیارت آیت‌الله خامنه‌ای از مزار علامه اقبال لاهوری، در دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه تهران، کنگره‌ای برگزار می‌شود جهت بزرگداشت اقبال لاهوری و آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان سخنران افتتاحیه‌ی این کنگره حاضر می‌شود و این روز را یکی از پرهیجان‌ترین و خاطره‌انگیزترین روزهای زندگی خود می‌داند. ایشان، سخنان خود را این‌گونه آغاز می‌کند که:

«بنده ترجیح می‌دادم حضورم در این جلسه، دور از تشریفات می‌بود تا می‌توانستم اولا از این یادبود بزرگ و محبوب حظ بیشتری ببرم، ثانیا این فرصت و امکان را می‌داشتم تا گوشه‌ای از احساسات خود نسبت به اقبال را در اختیار حضار این جلسه بگذارم. حالا هم از برادران و خواهران خواهش می‌کنم اجازه بدهند صمیمانه و مثل کسی که سال‌ها مرید اقبال بوده و در ذهن خود با اقبال زیسته است در این‌جا حرف بزنم، تا قدری حق عظیم او را بر خود، در این مجمع بزرگ و در نهایت در ذهنیت مردم عزیز کشورمان ادا کنم.» و سخنان جامعی پیرامون شخصیت اقبال ارائه می‌دهد.

به بهانه‌ی اول اردیبهشت ماه، سالروز درگذشت علامه اقبال لاهوری، «روشنی خورشید» متن منتشرنشده‌ی این بیانات را، منتشر می‌کند.

مخاطب: شرکت‌کنندگان در کنگره‌ی جهانی بزرگداشت علامه اقبال لاهوری

تاریخ: ۱۹ اسفند ۱۳۶۴

شرح:

بسم‌الله‌الرّحمن‌الرّحیم

باید صادقانه عرض کنم: امروز که این جلسه و این تجلیل را از اقبال عزیز، در کشورمان مشاهده می‌کنم، یکی از پرهیجان‌ترین و خاطره‌انگیزترین روزهای زندگی من است.

آن شرار درخشنده‌ای که در تاریکی روزهای سیاه اختناق، یاد و شعر و نصیحت و درسش نومیدی را از دل می‌زدود و آینده‌ای روشن را در برابر چشمان ما ترسیم می‌کرد، امروز مشعل فروزنده‌ای است که خوشبختانه نظر ملت ما را به خود جلب می‌کند.

مردم ما که نخستین مخاطب جهانی اقبال بودند، متأسفانه خیلی دیر با اقبال آشنا شدند. وضعیت خاص کشور ما، به ویژه سلطه‌ی سیاست‌های منحوس استعمار، هم‌زمان با آخرین سال‌های زندگی اقبال، در کشور محبوب او ایران، موجب شد که اقبال هرگز ایران را نبیند.

این شاعر بزرگ فارسی‌گوی که بیشترین شعرش را نه به زبان مادری که به فارسی گفته است، هرگز در فضای محبوب و مطلوب خود، ایران، قرار نگرفت؛ و نه فقط به ایران نیامد، بلکه همان سیاست‌هایی که اقبال، عمری با آن‌ها مبارزه می‌کرد، نگذاشتند ایده‌ی اقبال و راه اقبال و درس اقبال، به گوش مردم ایران که برای شنیدن، آماده‌ترین بودند، برسد؛ و پاسخ این سؤال را که چرا اقبال به ایران نیامد من دارم:

در آن وقتی که اقبال در اوج افتخار و شهرت می‌زیست و در گوشه و کنار شبه‌قارّه و در دانشگاه‌های معروف دنیا از او به عنوان یک متفکر، یک فیلسوف، یک دانشمند، یک انسان‌شناس و یک جامعه‌شناس بزرگ یاد می‌کردند، در کشور ما سیاست‌هایی حاکم بود که اقبال را به هیچ عنوان نمی‌توانست تحمل کند؛ لذا از او به ایران دعوت نشد و زمینه برای آمدن او به این کشور فراهم نگردید و کتاب‌های او سال‌های متمادی در ایران انتشار نیافت. همان ایامی که آثار و ادبیات و فرهنگ بیگانگان برای انهدام هویت انسان ایرانی و مسلمان در این کشور مثل سیل ویرانگر از همه طرف جاری بود، شعری و اثری از اقبال در مَحاضر عام و در منظر عموم مردم قرار نگرفت.

امروز «جمهوری اسلامی» یعنی آرمان اقبال در کشور ما تحقق پیدا کرده است. اقبال از بی‌هویتی شخصیت انسانی و اسلامی مردم رنج می‌برد، و ذلت روحی و نومیدی جوامع اسلامی را به چشم بزرگ‌ترین خطر می‌نگریست و لذا با همه‌ی توان وسیع خود به ریشه‌کن کردن این علف هرزه در خون و ذات انسان -بخصوص مسلمان- شرقی، همت گماشته بود.

امروز اگر زنده بود، می‌توانست ملتی را ببیند که بر روی پای خود و سیراب از سرمایه‌های ارزشمند اسلامی خود و متکی به خویش و بی‌اعتنا به زیورهای فریبنده‌ی غربی و نظام ارزشی غرب، قدرتمندانه زندگی می‌کند و هدف می‌آفریند و با حرکت در راه آن هدف‌ها عاشقانه می‌تازد و خود را درون چهاردیواری قومیت و ناسیونالیسم و وطن‌پرستی، زندانی نمی‌کند.

از بزرگ‌ترین آرزوهای اقبال که در سراسر آثار ارزشمند او مشهود است، همین بود که بتواند چنین ملتی را در این‌جا ببیند؛ و بنده خوشحالم که بحمدالله ما آرزوی اقبال را در محیط خود برآورده می‌بینیم و اکنون نیز این فرصت را پیدا کردیم -اگرچه اندکی دیر- تا به معرفی این شخصیت متفکر بزرگ و این مصلح عظیم‌الشّأن دوران معاصر و انقلابی مبارز و خستگی‌ناپذیر بپردازیم و او را به ملت خود معرفی کنیم.

بنده ترجیح می‌دادم حضورم در این جلسه، دور از تشریفات می‌بود تا می‌توانستم اولا از این یادبود بزرگ و محبوب حظ بیشتری ببرم، ثانیا این فرصت و امکان را می‌داشتم تا گوشه‌ای از احساسات خود نسبت به اقبال را در اختیار حضار این جلسه بگذارم. حالا هم از برادران و خواهران خواهش می‌کنم اجازه بدهند صمیمانه و مثل کسی که سال‌ها مرید اقبال بوده و در ذهن خود با اقبال زیسته است در این‌جا حرف بزنم، تا قدری حق عظیم او را بر خود، در این مجمع بزرگ و در نهایت در ذهنیت مردم عزیز کشورمان ادا کنم.

اقبال از شخصیت‌های برجسته‌ی تاریخ اسلام است و چندان عمیق و متعالی که نمی‌توان تنها بر یکی از خصوصیت‌های او و ابعاد زندگی‌اش تکیه کرد و او را در آن بعد و به آن خصوصیات ستود. اگر ما فقط اکتفا کنیم به اینکه بگوییم اقبال یک فیلسوف است و یک عالم است، حق او را ادا نکرده‌ایم. اقبال بی‌شک یک شاعر بزرگ است و از بزرگان شعر به حساب می‌آید. شعر اردوی اقبال را -متخصّصان زبان و ادبیات اردو- می‌گویند بهترین است. البته این شاید خیلی تعریف بزرگی از اقبال نباشد چون سابقه‌ی فرهنگ و شعر اردو آن‌قدر نیست، اما شکی نیست که شعر اردوی اقبال، سال‌های اوایل قرن بیستم، بر آحاد ملت شبه‌قارّه -چه مسلمان و چه هندو- تأثیر عمیقی گذاشت و آن‌ها را به مبارزه‌ای که آن‌وقت به مرور اوج می‌گرفت، هرچه بیشتر برانگیخت و خود اقبال هم در اول مثنوی «اسرار خودی» اشاره می‌کند:

باغبان زور کلامم آزمود

مصرعی کارید و شمشیری درود

و من استنباطم این است که این‌جا شعر اردوی خودش را می‌گوید که آن‌وقت برای همه‌ی مردم در شبه‌قارّه شناخته‌شده بود.

شعر فارسی اقبال هم -به نظر من- از معجزات شعر است. ما غیرپارسیِ پارسی‌گوی در تاریخ ادبیاتمان زیاد داریم، اما هیچ‌یک را نمی‌توان نشان داد که در گفتن شعر فارسی، خصوصیات اقبال را داشته باشد.

اقبال محاوره‌ی فارسی را نمی‌دانست و در خانه‌ی خود و با دوستان خود اردو یا انگلیسی حرف می‌زد. اقبال نگارش و نثر فارسی را نمی‌دانست و نثر فارسی اقبال، همین تعبیراتی است که در اول فصل‌های «اسرار خودی» و «رموز بیخودی» نوشته که می‌بینید فهمیدن آن برای فارسی‌زبان‌ها مشکل است. اقبال در هیچ مدرسه‌ای از مدارس دوران کودکی و جوانی، فارسی را یاد نگرفته بود و در خانه‌ی پدری اردو حرف می‌زد؛ و لذا فارسی را، فقط به این جهت که احساس می‌کرد معارف و مضامین ذهنی‌اش در ظرف زبان اردو نمی‌گنجد، انتخاب کرد و به فارسی انس گرفت. او با خواندن دیوان سعدی و حافظ و مثنوی [مولوی] و [دیوان] شعرای سبک هندی مثل عرفی و نظیری و غالب دهلوی و دیگران، فارسی را آموخت؛ و آن‌وقت -با اینکه در محیط فارسی زندگی نکرده بود و در مهد فارسی هرگز نزیسته بود و با فارسی‌زبانان هیچ‌گاه معاشرت نداشت- ظریف‌ترین و دقیق‌ترین و دست‌نیافتنی‌ترین مضامین ذهنی را در قالب اشعار بلند -و بعضی بسیار عالی- در آورده و عرضه کرده؛ که این -به نظر من- نبوغ شعری است.

شما اگر اشعار کسانی را ببینید که فارس نبودند ولی فارسی گفتند و آن‌ها را با شعر اقبال مقایسه کنید، آن‌وقت عظمت اقبال برایتان آشکار خواهد شد.

بعضی از مضامین اقبال را که او در یک بیت گنجانده است اگر انسان بخواهد با زبان نثر بیان کند، نمی‌تواند و مدتی باید زحمت بکشیم تا یک بیت را -که او به آسانی بیان کرده است- به فارسی و به نثر -که زبان خودمان هم هست- در بیاوریم و بیان کنیم.

من از آقای مجتبوی (۱) به خاطر اشعاری که از اقبال خواندند، متشکرم و خواهش می‌کنم شعر اقبال را زنده کنید؛ چون بهترین معرف اقبال، شعر اوست و هیچ بیانی نمی‌تواند اقبال را معرفی کند.

اقبال شاعر بزرگی است و بعضی از اشعار فارسی او در اوج است. اقبال در سبک‌های مختلف، همچون سیک هندی و سبک عراقی و حتی سبک خراسانی شعر گفته و در همه‌ی این سبک‌ها هم خوب شعر گفته است و در قالب‌های مختلف مثنوی، غزل، قطعه، دوبیتی و رباعی -همان‌طور که گفتم- شعرهای خوب با مضامین عالی دارد و در بعضی از موارد هم شعرش در آسمان هفتم و ممتاز است؛ درعین‌حال که این آدم فارسی حرف‌زدن و نوشتن را نمی‌دانسته و در خانواده‌ی فارسی به دنیا نیامده و در مهد فارسی هم زندگی نمی‌کرده است. این نبوغ است! و لذا ستودن اقبال به عنوان یک شاعر، یقینا کوچک کردن اوست.

اقبال مصلح و آزادی‌خواه بزرگی است و با اینکه مقام و مرتبت اقبال در آزادی‌خواهی و اصلاح اجتماعی بسیار مهم است، نمی‌توان فقط اقبال را یک مصلح اجتماعی خواند، چون در همین شبه‌قارّه، از معاصرین اقبال کسانی -اعم از هندو و مسلمان- جزو مصلحان اجتماعی هند به حساب می‌آیند که اغلبشان را می‌شناسیم و آثارشان موجود و مبارزاتشان معلوم است.

در میان خود مسلمان‌ها، شخصیّت‌های برجسته‌ای مثل مولانا ابوالکلام آزاد، مولانا محمّدعلی، مولانا شوکت‌علی، مرحوم قائد اعظم -محمّدعلی جناح- و دیگران وجود داشته‌اند که حدود عمرشان هم تقریبا با اقبال همسان بوده و از یک نسل و یک دوره و جزء آزادی‌خواهان و مبارزان بودند، اما اقبال از همه‌ی این‌ها بزرگ‌تر است و عظمت کار اقبال با هیچ‌یک از آن‌ها قابل مقایسه نیست. یعنی حداکثر اهمیت و ارزشی که ما برای مولانا ابوالکلام آزاد -که یک شخصیت برجسته است و واقعا نباید او را کم دانست- یا مثلا مولانا محمّدعلی یا شوکت‌علی قائل هستیم، این است که این‌ها مبارزان مسلمان خستگی‌ناپذیری بودند که برای بیرون راندن انگلیسی‌ها از کشور خودشان سال‌ها تلاش داشتند و در این راه، مبارزات زیادی کردند. اما مسأله‌ی اقبال فقط مسأله‌ی هند نیست؛ بلکه مسأله‌ی دنیای اسلام و شرق است. در مثنوی «پس چه باید کرد اِی اقوام شرق» نشان می‌دهد که نگاه نافذ اقبال چگونه به تمام دنیایی که در زیر ستم زندگی می‌کنند، متوجه است و بر همه‌ی اطراف دنیای اسلام توجه دارد.

برای اقبال، مسأله فقط مسأله‌ی هند نیست و لذا اگر به اقبال یک مصلح اجتماعی هم بگوییم، حقیقتا همه‌ی شخصیت اقبال را بیان نکرده‌ایم و من کلمه و تعبیری را که ما بتوانیم اقبال را با آن تعریف کنیم، نمی‌یابم.

بنابراین، شما ببینید این شخصیت و این عظمت و این عمق معنا در ذات و ذهن این انسان بزرگ کجا و شناخت مردم ما از او کجا؛ و انصافا ما از مسأله‌ی شناخت اقبال دوریم!

به‌هرحال این کنگره جزو بهترین کارهایی است که انجام گرفته، اما به این هم اکتفا نباید کرد و من خواهش می‌کنم از آقای وزیر محترم فرهنگ و آموزش عالی و برادران دانشگاهی که در فکر ایجاد بنیادهایی به نام اقبال در کشور باشند. اقبال متعلق به ما و متعلق به این ملت و این کشور است. همان‌طور که در آن غزل -که آقای دکتر مجتبوی خواندند و- شنیدید، اقبال اشتیاق به مردم ایران را اظهار می‌کند و می‌گوید:

چون چراغ لاله‌سوزم در خیابان شما

اِی جوانان عجم جان من و جان شما

و در آخر می‌گوید:

می‌رسد مردی که زنجیر غلامان بشکند

دیده‌ام از روزن دیوار زندان شما

که مزید حرفی است که قبلا عرض کردم در سبب نیامدن اقبال به ایران: این‌جا را زندان می‌داند و خطاب به زندانیان حرف می‌زند.

در دیوان اقبال، موارد زیادی هست که نشان می‌دهد از هند ناامید شده است -دست‌کم از هند زمان خود- و متوجه ایران است. او می‌خواهد آن شعله‌ای را که برافروخته است، در ایران سر بکشد و انتظار دارد در این‌جا یک معجزه‌ای بشود. این حق اقبال به گردن ماست و ما باید این حق را گرامی بداریم.

اما درباره‌ی شخصیت اقبال! اگر بخواهیم اقبال را بشناسیم و بلندپیام اقبال را بدانیم، ناگزیر باید شبه‌قارّه را در دوران اقبال و دورانی که به دوران اقبال منتهی شد بشناسیم؛ چرا که بدون این شناخت، نه معنای پیام اقبال فهمیده، و نه ساز و نوای اقبال و سوز درون او، دانسته می‌شود. شبه‌قارّه سخت‌ترین اوقات خودش را در دوران اقبال می‌گذراند. همان‌طور که می‌دانید، اقبال متولد سال ۱۸۷۷ است، یعنی ۲۰ سال بعد از سرکوب انقلاب مسلمانان بوسیله‌ی انگلیس‌ها.

سال ۱۸۵۷ انگلیس‌ها در هندوستان آخرین ضربه را به دولت اسلامی و حاکمیت اسلام در شبه‌قارّه وارد کردند. شورش بزرگی در هند بوجود آمده و شاید حدود دو، سه سال، این شورش طول کشیده بود [که] اوج آن، اواسط سال ۱۸۷۵ بود. انگلیس‌ها از فرصت استفاده کردند و ضربه‌ای را که تقریبا از ۷۰-۸۰ سال قبل به پیکر اسلام در هند وارد می‌آوردند، یک باره و قاطعانه فرود آوردند و به خیال خودشان، اسلام را از آن‌جا ریشه‌کن کردند؛ یعنی حکومت اسلامی و حکومت مسلمین را که دوران ضعف خود را می‌گذراند، از بین بردند. تنها مانع بر سر راه استعمار در شبه‌قارّه هندوستان، وجود حکومت مسلمین بود که [انگلیس‌ها] در طول زمان توانسته بودند این‌جا و آن‌جا را ضعیف کنند و سرداران شجاع و رجال بزرگش را از بین ببرند تا اینکه پایه‌ها و ریشه‌های عمیق تمدن اسلامی را در هند ضعیف کنند، سپس به یک باره این درخت تناور و کهنسالی را که دیگر ریشه‌ی زیاد و محافظی هم نداشت و تنها مانده بود، یک باره قلع و قمع کردند و هند را جزو امپراتوری بریتانیا به حساب آوردند.

سال ۱۸۵۷، سال پیروزی کامل انگلیس‌ها در هندوستان بود و بعد از آنکه انگلیس‌ها، هند را رسما ملحق به بریتانیا کردند و کشور خودشان را امپراتوری بریتانیا و هند نامیدند، دیگر مسأله‌ی مستعمره بودن هند نبود، بلکه یک استانی از استان‌های انگلیس به حساب می‌آمد؛ لذا به فکر آینده‌ی خودشان افتادند تا زمینه‌ی هرگونه شورش و اعاده‌ی مجد و عظمت ملی یا دینی را در آن کشور از بین ببرند. راهش هم این بود که مسلمانان را کلا قلع و قمع کنند؛ زیرا می‌دانستند در هند، کسانی که با آن‌ها مبارزه می‌کنند، مسلمان‌ها هستند و این را آزموده بودند.

مسلمان‌ها از اول قرن نوزدهم و بلکه قبل از آن با انگلیسی‌ها در هند جنگیدند. در آخر قرن هجدهم، تیپوسلطان به دست انگلیس‌ها کشته یا شهید شد؛ لکن توده‌ها و علما و طوائف مسلمان از اول قرن نوزدهم با انگلیس‌ها و دست‌نشانده‌هایشان -که آن روز سیک‌ها بودند- در هند جنگیدند و این را انگلیس‌ها می‌دانستند. کسانی از انگلیس‌ها که با مسائل هند آشنا بودند، گفته بودند: «دشمن ما در هند، مسلمان‌ها هستند و باید آن‌ها را قلع و قمع کنیم» ؛ و لذا از همان سال پیروزی انگلیس‌ها، یعنی سال ۱۸۵۷، یک برنامه‌ی بسیار ظالمانه و قساوت‌آمیز برای سرکوب مطلق مسلمان‌ها در هند آغاز شد و همه‌جا هم نوشتند و ذکر آن طولانی می‌شود. کسانی که طالب اطلاعات بیشتر هستند، می‌توانند به کتاب‌های بسیاری که در این زمینه نوشته شده است، مراجعه کنند. بطور خلاصه از لحاظ مالی و از لحاظ فرهنگی، این‌ها را زیر فشار قرار دادند؛ از لحاظ شئون اجتماعی، این‌ها را مورد نهایت تحقیر قرار می‌دادند. انگلیس‌ها اعلام می‌کردند کسانی که می‌خواهند استخدام بشوند، باید مسلمان نباشند و وقتی برای یک درآمد جزئی کسانی را استخدام می‌کردند، همان هم از مسلمان‌ها دریغ داشته می‌شد. تمام موقوفاتی را که مساجد و مدارس اسلامی را در هند اداره می‌کرد و بسیار زیاد بود، گرفتند. تجار هندو را تحریک کردند تا به مسلمان‌ها وام بدهند، آن هم وام‌های کلان! تا در مقابل وامی که می‌گیرند، املاکشان را بگیرند و ارتباط آن‌ها با زمین و احساس صاحبخانه بودن را از آن‌ها به‌کلّی سلب کنند.

سال‌های متمادی این کار ادامه داشت و تازه این‌ها، آن قسمت‌های خوب عمل کردنشان نسبت به مسلمان‌ها بود و بدترش عبارت از این بود که بی‌دریغ می‌کشتند و بی‌دریغ زندان می‌کردند! همه‌ی کسانی را که به آن‌ها گمان کمترین حرکتی بر ضد انگلیس‌ها داشتند، به شدت سرکوب و نابود می‌کردند. سال‌های متمادی این جریان ادامه داشت.

بعد از گذشت ده، بیست سال از این روند بسیار محنت‌بار -که واقعا نظیرش را در هیچ‌یک از کشورهای اسلامی، بنده سراغ ندارم، گرچه ممکن است که باشد، اما من در مناطق مختلف از کشورهایی که استعمار حضور داشته، مثل الجزایر و کشورهای آفریقایی، هرجا را نگاه کردم، به این شدتی که مسلمان‌ها در هند تحت فشار بودند، به یاد ندارم چنین چیزی را دیده باشم- عدّه‌ای به فکر چاره‌جویی افتادند. البته جریان مبارزه‌ی با انگلیس‌ها در میان مسلمان‌ها از بین نرفته بود و این چیزی است که هند باید هرگز فراموش نکند که مسلمان‌ها در هند زبده‌ترین و اصلی‌ترین عنصر مبارزه با انگلیس‌ها بودند و واقعا ناسپاسی است اگر هند حقی را که مسلمان‌ها بر او دارند فراموش کند. چون مسلمان‌ها به خاطر آزادی‌خواهی در انقلاب عظیمی که آن‌جا بوجود آمد و مبارزاتی که منجر به آزادی هند شد، هیچ‌وقت خاموش نبودند.

در سال‌های بعد از ۱۸۵۷ که همه‌جا ساکت بود، عناصر مبارز مسلمان در گوشه و کنار کار خود را می‌کردند؛ اما در میان این‌ها دو جریان وجود داشت که یا فرهنگی-سیاسی بودند یا جریان‌های فرهنگی محض. این دو جریان از مسلمان‌ها برای چاره‌جویی ادامه داشت. یکی از این دو جریان، جریان علما بود و دیگری جریان سرسیداحمدخان؛ که این دو جریان در مقابل هم قرار داشتند -و مجال نیست که من تفصیلا بگویم؛ اما اجمالا می‌توان گفت- جریان علما، معتقد به مبارزه و قطع رابطه با انگلیس‌ها و عدم شرکت در مدارس آن‌ها و نگرفتن هیچ‌گونه کمکی از انگلیس‌ها بود و جریان سیداحمدخان -به عکس- طرفدار سازش با انگلیس‌ها و استفاده از امکانات آن‌ها و لبخندزدن به انگلیس‌ها و آشتی کردن با آن‌ها بود.

این دو جریان در مقابل هم قرار داشتند و بالاخره -با کمال تأسف- هر دو جریان بر ضد مسلمان‌ها تمام شد و جریان اول که جریان علما بود و علمای بزرگی آن‌ها را رهبری می‌کردند که چهره‌های برجسته‌ی تاریخ هند هستند و شاگردان مکتب سید احمد عرفان، عالم بزرگ مبارز هند در نیمه‌ی اول قرن نوزدهم بودند که مدارسی را در «دیوین» و «لکنهو» و جاهای دیگر بوجود آوردند. این‌ها مبارزه می‌کردند با [استعمار] هند و مبارزه و ایده‌شان درست بود؛ منتها از بهره‌گیری از اولی‌ترین چیزهایی که جامعه‌ی اسلامی را در هند، بر فراگیری پیشرفت‌های جدید قادر می‌ساخت، امتناع می‌کردند و برای مثال در مدارسشان زبان انگلیسی را هیچ‌وقت راه نمی‌دادند؛ که البته آن‌وقت شاید هم حق داشتند این‌جور فکر کنند؛ زیرا زبان انگلیسی را جانشین زبان فارسی که محبوب مسلمان‌ها و قرن‌ها زبان رسمی شبه‌قارّه بود، کرده بودند و این‌ها زبان انگلیسی را به صورت یک زبان مهاجم نگاه می‌کردند.

اما به‌هرحال، این عدم فراگیری زبان انگلیسی و بی‌اعتنایی به فرهنگ جدیدی که بالاخره وارد شئون زندگی مردم می‌شد، موجب گردید تا امت اسلامی و ملت مسلمان، از لحاظ معارف، معلومات، توانایی‌های روز و علوم روز که سرانجام در اداره‌ی همه‌ی جوامع -که به طرف مدرن شدن پیش می‌رفتند- مؤثر است و کارایی دارد، عقب بمانند و مسلمان‌ها را از این دانش‌ها دور نگه می‌داشتند.

اما جریان سید احمد خطرناک‌تر بود و من این‌جا می‌خواهم نظر قطعی خودم را درباره‌ی سیداحمدخان عرض کنم [اگرچه] ممکن است بعضی از برادرانی که حضور دارند، معتقد به این حرف نباشند. سیداحمدخان، یقینا هیچ اقدامی به نفع اسلام و مسلمین در هند نکرد و -به اعتقاد من- حرکت اقبال، درست فریادی بود بر ضد کاری که سیداحمدخان پرچمش را در هند بلند کرد.

سید احمد بنا را بر سازش با انگلیس‌ها گذاشت و بهانه‌اش این بود که باید سرانجام ما نسل مسلمان را وارد فرهنگ جدید کنیم؛ زیرا نمی‌توانیم آن‌ها را برای همیشه از فرهنگ جدید، بیگانه و بی‌اطّلاع نگه داریم؛ و لذا باید با انگلیسی‌ها سازش کنیم تا آن‌ها بر ما سخت نگیرند و زن‌ها و مردها و کودکان ما این‌قدر بخاطر دشمنی با انگلیسی‌ها رنج نبینند!

او ساده‌لوحانه خیال می‌کرد می‌تواند با تواضع، با سازش و با اظهار ارادت به انگلیس‌ها، نظر سیاستمداران کهنه‌کار خبیث را جلب کند و از آزار آن‌ها بکاهد درحالی‌که این اشتباه بزرگی بود و در نتیجه خود سیداحمدخان و نزدیکانش و روشنفکرهایی که دور و بر او بودند، از آسیب انگلیس‌ها مصون ماندند، اما مسلمان‌ها تا هنگام استقلال هند -یعنی سال ۱۹۴۷- همواره از طرف انگلیس‌ها آسیب دیدند و انگلیسی‌ها در طول این نود سال -از سال ۱۸۵۷ تا ۱۹۴۷ که سال آزادی هند است- هر کاری که توانستند با مسلمان‌ها انجام دادند و بنابراین، حیله‌ی سیداحمدخان برای رام کردن انگلیس‌ها منتهی شد به ذلیل کردن مسلمان‌ها و علاوه بر این، یک مسأله‌ی دیگری هم بوجود آمد که در شناختن اقبال و فهم مفاد و محتوای پیام اقبال مؤثر می‌باشد و آن این است که برای توده‌ی مسلمان و روشنفکران مسلمان و تحصیل کرده‌هایی که از مسلمان‌ها وارد میدان اجتماع می‌شدند، آگاهی و علم و معرفت و تحصیل و مقام مطرح بود، اما هویت اسلامی دیگر به هیچ روی مطرح نبود و به تدریج در جامعه‌ی بزرگ مسلمان هند -که از بزرگ‌ترین جوامع مسلمان در همه‌ی دنیا بود و ما اکنون هم، کشوری نداریم که به قدر شبه‌قاره‌ی هند آن روز مسلمان داشته باشد- این‌ها دیگر احساس هویت اسلامی نمی‌کردند و برای خودشان شخصیت اسلامی قائل نبودند و اصلا امیدی به آینده در مسلمانان هند نبود. زیرا به علت اینکه زجر بسیار کشیده بودند و توسری خورده بودند، تمام حوادث و پدیده‌ها برایشان از نومیدی و تلخی و بدعاقبتی حکایت می‌کرد و دیگر، مسلمان هندی احساس حقارت جزو ذاتشان شده بود و احساس ذلت و ناتوانی از اجزاء شخصیت مسلمان هندی محسوب می‌شد؛ و لذا اصلا فکر نمی‌کردند بتوان کاری و اقدامی کرد.

در آن زمانی که اقبال -احتمالا سال‌های ۱۹۰۸ یا ۱۹۰۹- از اروپا با دست پر از فرهنگ جدید برگشته بود، آن روز روشنفکرهای معاصر و هم‌نفسان و هم‌نواهای اقبال -به قول خودش- چشم به تمدن مغرب داشتند و مثل همان شخصیت‌هایی که -حالا آقای مجتبوی از قول بنده اشاره کردند- در ایران نظایرشان بودند، اعتبار خودشان را در این می‌دیدند که خود را با تمدن غربی یک مقدار آمیخته‌تر کنند و نظام ارزشی غرب را در عمل خود و در ادای خود و در لباس و در صحبت کردن و حتی در تفکرات خود و در دید خود بیشتر تجلّی ببخشند. نوکری دستگاه حکومت انگلیس -که آن روزها همچنان قدرتمندانه بر هند حکومت می‌کرد- یک افتخار برای مسلمان‌ها بود و هندوها که چند سالی قبل از مسلمان‌ها در همین فرهنگ و آداب وارد شده بودند و سازش با انگلیس‌ها را خیلی زودتر انجام داده بودند و به همین خاطر، در میدان صنعت و فرهنگ و اداره، قدری زودتر وارد شده بودند و اعتباری داشتند؛ و مسلمان‌ها بایست از هندوها هم، ذلت و محنت می‌کشیدند. حتی سیک‌ها هم بر مسلمان‌ها جفا روا می‌داشتند؛ با اینکه اقلیت بسیار کوچکی بودند و مفاخری را که مثلا هندوها با «اوپانی‌شاد» ها و با گذشته‌ی تاریخی و فرهنگی خودشان داشتند، در زندگی سیک‌ها نبود -و می‌دانید که مذهب تازه تأسیس شده‌ای است، آمیخته از اسلام و هندوئیسم و چیزهای دیگر-؛ این سیک‌ها هم مسلمان‌ها را تحقیر و به آن‌ها توهین می‌کردند.

این وضع جامعه‌ی مسلمان در شبه‌قاره‌ی هند بود و در زمان اقبال، در همین دانشگاه لاهور که اقبال در آن درس خوانده و لیسانس خود را گرفته است، ما هیج نشانه‌ای از بروز تفکرات امیدبخش اسلامی نمی‌بینیم. در آن‌جا، بزرگ‌ترین اثر اسلامی، کتاب «سر توماس آرنولد» است -همین کتاب «الدعوه الی الاسلام» - که عربی است و اخیرا به فارسی هم ترجمه و چاپ شده [است]. این کتاب جزو همان کارهای سر توماس آرنولد است در همان دورانی که در دانشگاه لاهور درس می‌گفته. این کتاب، البته کتاب خوبی است و بنده نمی‌خواهم این کتاب را رد و طرد کنم، اما هنر بزرگش این است که می‌خواهد تلویحا جهاد اسلامی را یک چیز درجه‌ی دو قلمداد کند و لذا ایده‌ی این کتاب این است که اسلام با دعوت پیش رفته، نه با شمشیر؛ که این حرف خوبی است، اما این‌قدر در این ایده پیش می‌رود که اصلا جهاد اسلامی -در این کتاب- یک چیز تقریبا درجه‌ی دو و یک چیز بیخود و احیانا زائد به نظر می‌آید.

این حاصل کار اسلامی است در این کتاب! تازه سرتوماس آرنولد -که آقایان و خانم‌هایی که در کتاب‌های او مطالعه می‌کنند، می‌دانند- یکی از کسانی است که به عنوان یک طرفدار جدی اسلام شناخته شده و استاد اقبال است و اقبال جزو شاگردهای اوست. من همین‌جا خوب است اشاره کنم به هوشیاری این مرد بزرگ، علامه‌ی اقبال، که علی‌رغم علاقه‌ی شدید که به سرتوماس آرنولد دارد، رگه‌ی سیاسی را در کار علمی او مورد غفلت قرار نمی‌دهد. این نکته را آقای جاوید اقبال در شرح حال پدرشان نوشتند -که یک جلد آن به فارسی ترجمه شده و من دیده‌ام- اقبال به دوست خودش، سید نظیر نیازی، که سرتوماس آرنولد را یک اسلام‌شناس می‌داند، نهیب می‌زند و می‌گوید: «چه اسلام‌شناسی؟ تو کتاب الدعوه الی الاسلام او را می‌گویی؟ او برای دولت بریتانیا کار می‌کند» ؛ و بعد اقبال به آن دوست خودش می‌گوید: «من وقتی در انگلیس بودم، آرنولد به من گفت کتاب تاریخ ادبیات ادوارد برون را ترجمه کنم و من نخواستم این کار را بکنم، چون دیدم این کتاب آمیخته‌ی به اغراض سیاسی است.» حالا شما ببینید این برداشت اقبال از کتاب ادوارد برون است و برداشت ادبای ما -دوستان ادوارد برون، آن کسانی که افتخار می‌کردند که رفیق و دوست ادوارد برون باشند- ببینید برداشت آن‌ها چیست! و من نمی‌خواهم حالا اسم بیاورم از این شخصیّت‌ها، چون بالاخره شخصیت ادبی و شخصیت فرهنگی هستند، اما بسیار ساده‌دل و ناآگاه و غافل از آن هدف‌های سیاسی؛ درحالی‌که اقبال، آن مرد هوشمند و مصداق «المؤمن کیّس» ، رگه‌های سیاست خبیث استعماری را در لابلای کار توماس آرنولد و ادوارد برون می‌شناسد و می‌بیند؛ و این نشان‌دهنده‌ی عظمت اقبال است.

وضع مسلمان‌های شبه‌قاره‌ی هند در آن دوره این‌طور بود که حکومت انگلیسی، عوامل اصلی حکومت انگلیسی و عوامل دست دوم -یا به‌هرحال از لحاظ اهمیت، نه چندان در رده‌ی بالا- بیشتر، در اختیار هندوها قرار داشت و مبارزه‌ی هند که در آغاز مشعل آن بوسیله‌ی مسلمان‌ها برافروخته شد، در انحصار حزب کنگره قرار گرفت؛ آن هم حزب کنگره‌ی متعصّب!

حزب کنگره‌ی هند با اینکه سرانجام بعدها در میدان مبارزه کارهای بزرگی هم کرد، اما در آن سال‌ها قطعا تعصب ضد اسلامی و تعصب گرایش به هندو و بر ضد مسلمان بر آن حاکم بود؛ و مردم مسلمان، روشنفکرشان غرب‌زده و فریفته‌ی نظام ارزشی غرب و توده‌ی مردم، گرفتار فقر مقفع (۲) و زندگی محنت‌بار سخت که نان معمولیشان را با زحمت به دست می‌آوردند و تازه، غرق در همان فضا و محیطی بودند که انگلیس‌ها هرچه بیشتر به سمت فرهنگ غربی سوق می‌دادند. روحانیان و علمای مسلمان آن زمان هند، بعد از آن شکست‌های اولیه، غالبا دچار انزوا و غرق در افکار، و دور از فهم جلوه‌ی آزادی‌خواهی و تحرک بودند؛ به استثنای آن عده از علمایی که در رأس بودند، مثل همان مولانا محمّدعلی و دیگر علمای برجسته و بزرگ هند. عامه‌ی مردم مسلمان در یک چنین وضع محنت‌باری زندگی می‌کردند و اسلام در انزوای سیاسی و فقر اقتصادی و مردم مسلمان بعنوان یک عضو طفیلی و زائد در جامعه‌ی هندی، بدون هیچ‌گونه ستاره‌ای در آن شب تار به سر می‌بردند که اقبال، مشعل «خودی» را روشن می‌کند.

البته این وضعیتی که درباره‌ی هند گفتیم، فقط مخصوص هند نیست، بلکه در همه‌جای دنیای اسلام همین‌طور بود به همین دلیل، اقبال به همه‌جای دنیای اسلام پرداخت. منتهی زندگی روزمره‌ی اقبال در شهر لاهور در شبه‌قاره‌ی بدبخت فلک‌زده‌ی آن روز، همه‌چیز را برای او ملموس می‌کرد؛ و این در حالی است که اقبال به ترکیه و ایران، یا مثلا حجاز نرفته بود و خیلی جاهای دیگر را از نزدیک ندیده بود؛ اما وضع کشور خودش را از نزدیک می‌دید و این‌جا بود که اقبال در حقیقت قیام فرهنگی و قیام انقلابی و قیام سیاسی کرد.

اولین کاری که اقبال لازم بود بکند، این بود که جامعه‌ی هندی را نه فقط به هویت اسلامی و به «من» اسلامی و به شخصیت اسلامی، بلکه به شخصیت انسانی‌اش متوجه کند و بگوید: تو، هستی؛ چرا این‌قدر غرق هستی، چرا این‌قدر مجذوبی، چرا این‌قدر خودباخته‌ای؟ به خود بیا!

این اولین رسالت اقبال است و بجز این، می‌توانست چه‌کار کند؟ مگر می‌توان به یک ملت چند صد میلیونی که سال‌های متمادی زیر فشار شلاق‌های سخت استعمار بوده و هرچه توانستند بینی‌اش را به خاک مالیدند و امکان فهمیدن و دانستن و امیدوار بودن را از او گرفتند، یک باره به او بگویند تو هستی و او هم احساس بودن کند؟ مگر چنین چیزی ممکن است؟ بسیار کار دشواری است و بنده خیال می‌کنم هیچ‌کس به قدر اقبال و آن طور که اقبال بیان کرده، نمی‌توانست این مطلب را خوب بیان کند.

اقبال طرح یک فلسفه را ریخت. خودی، یک مفهوم فلسفه‌ای از نوع فلسفه‌ی ذهنی مورد نظر ما نیست. مفهوم خودی یک مفهوم انسانی-اجتماعی است که در پوشش تعبیرات فلسفی، و با آهنگ یک تبیین فلسفی بیان شده [است]. برای اینکه اقبال بتواند در شعر خودش، در غزل خودش [و] در مثنوی خودش به خودی به عنوان یک اصل و به عنوان یک مفهوم تکیه کند، احتیاج به این دارد که این خودی را تبیین فلسفی بکند. خودی در مفهوم مورد نظر اقبال عبارت از احساس شخصیت است، درک شخصیت، خودنگری، خوداندیشی، خودشناسی، درک خود، مفهوم خودی اقبال است؛ منتهی این را در شکل یک بیان فلسفی و یک مفهوم فلسفی بیان می‌کند.

به نظر من ابتدا مسأله‌ی خودی به عنوان تفکر انقلابی به ذهن اقبال می‌آید و بعد به سراغ فلسفی کردن این تفکر می‌رود و خودی همان چیزی است که جایش در هند خالی بود و با یک دید کلی، در دنیای اسلام خالی بود، یعنی ملّت‌های اسلامی درحالی‌که نظام ارزشی اسلام را داشتند، مطلقا آن را فراموش کرده بودند و با پاک‌باختگی، به یک نظام ارزشی بیگانه، مؤمن، معتقد، فریفته و علاقه‌مند شده بودند که لازم بود به خودشان برگردند، یعنی به نظام ارزشی اسلام برگردند و این همان مفهومی است که اقبال دنبال آن است، منتهی بیان چنین مفهوم اجتماعی به شکلی که در ذهن‌ها جایگزین می‌شود، بدون تبیین فلسفی امکان‌پذیر نیست؛ و لذا این را در قالب یک بیان فلسفی در می‌آورد.

اندیشه‌ی خودی، نخست به عنوان یک تفکر اجتماعی و انقلابی به ذهن اقبال رسیده و به مرور مشاهده‌ی مظاهر انحطاط و زوال هویت در اقوام شرق -مخصوصا مسلمین-، عظمت مصیبت و شناخت علل و راه درمان، آن اندیشه را در وجود او راسخ و خلل‌ناپذیر ساخته و آن‌گاه در جستجوی راه ارائه‌ی آن، وی به یک مبنای فلسفی و ذهنی برای آن دست یافته است؛ و این مبنا عبارت است از تصور مفهوم خودی، به شکل عام -شبیه آن چیزی که فلاسفه‌ی ما به عنوان مفهوم وجود ارائه می‌دهند. یعنی یک مفهوم عام که در همه هست و قابل تبیین فلسفی است-.

البته وجود، غیر از خودی است؛ و خودی را به معنای وجود معنا کردن -که دیدم بعضی از محشّین اشعار اقبال نوشته‌اند- به نظر بنده اشتباه بزرگی است و وحدت در کثرت و کثرت در وحدتی که در «رموز بیخودی» چند بار تکرار می‌کند، غیر از وحدت در کثرت و کثرت در وحدت ملاصدرا و دیگران است. این چیز دیگری است و بطور کلی مفاهیم مورد نظر اقبال صد درصد مفاهیم انسانی و اجتماعی است. البته اینکه اجتماعی می‌گویم، معنایش عدم پرداختن به فرد نیست، زیرا پایه‌ی خودی در فرد محکم می‌شود، اما خود این خودیت خودی در فرد و استحکام شخصیت خودی در فرد هم یکی از مفاهیم اجتماعی اسلام است و تا آن شخصیت خودی مستحکم نشود، اجتماع به صورت حقیقی و مستحکم به وجود نمی‌آید.

به‌هرحال، معنای خودی غیر از معنای وجودی است. نخست در باب شمول و عمومیت مفهوم خودی، سخنی به زبان و شبیه تعابیر عرفا می‌گوید: تحقق جهان هستی از آثار خودی است؛ عینیات عالم هریک نمایشگر جلوه‌ای از مفهوم خودی است -البته این‌ها را غالبا اقبال در عناوین منظومه آورده، که آن را به زبان دیگری بیان کردم. بعضی هم تعابیری است که خود او در شعرش آورده که شعر او از عناوین خیلی بهتر است- ذهنیّات هم ناشی از خودآگاهی در هر یک از جلوه‌های خودی است، اثبات خودی در هر موجود، اثبات غیر او هم هست -وقتی خودی در انسانی ثابت می‌شود، این به خودی خود اثبات غیر هم هست؛ او هست، پس خودی وجود دارد و غیری؛ بنابراین غیر او هم اثبات می‌شود- پس گویی همه‌ی جهان در خودی مندرج و ممکن است؛ خودی موجب خصومت نیز هست، و در واقع خودی‌ها هستند که با هم می‌جنگند. این کشمکش، پیکار دائمی در جهان را پدید می‌آورد.

خودی موجب انتخاب اصلح و بقاء انسب نیز هست، و ای‌بسا برای یک خود برتر، هزاران خود فدا می‌شوند.

مفهوم خودی، یک مفهوم مشکک است، دارای شدت و ضعف است، شدت و ضعف خودی در هریک از موجودات عالم، تعیین کننده‌ی اندازه‌ی قوام و استواری آن موجود است. در این روال قطره، مِی، جام، ساقی، کوه، صحرا، موج، دریا، نور، چشم، سبزه، شمع خاموش، شمع گدازان، نگین، زمین، ماه، خورشید و درخت را به عنوان مثال ذکر می‌کند و میزان خودی را در هر یک از این‌ها می‌سنجد و مثلا قطره، یک اندازه تعین خودی دارد و جوی، یک اندازه و آن سنگی که هیچ چیز روی او حک نمی‌شود، یک اندازه تعین خودی دارد. یک مفهوم مشکک است که مقول به تشکیک است و در افراد انسانی و همچنین در اشیاء عالم به اندازه‌های گوناگون وجود دارد. بعد نتیجه‌گیری می‌کند:

چون خودی آرد بهم نیروی زیست

می‌گشاید قلزمی از جوی زیست

بعد مسأله‌ی آرزومندی و مدعا را مطرح می‌کند و این درست همان چیزی است که در جهان اسلام آن روز جایش خالی بود، یعنی مسلمان‌ها هیچ داعیه‌ای نداشتند، هیچ آرزوی بزرگی نداشتند و آرزوهایشان آرزوهای حقیر زندگی بود.

او می‌گوید: زندگی یک انسان منوط به داشتن مدعا و به داشتن آرزو است. خودی یک خود به اینست که آرزومند باشد و دنبال این آرزو حرکت کند -که من به یاد این جمله افتادم: «انما الحیوه عقیده و جهاد» -.

همین مفهوم و همین مضمون را، او با بیان وسیع و بسیار عمیق و ظریفی بیان می‌کند و می‌گوید: خواستن چیزی و تلاش در راه آن، همان مدّعاست وگرنه زندگی به مرگ بدل خواهد شد. آرزو، جان جهان و گوهر صدف فطرت است. دلی که از آرزوآفرینی بازماند، پرشکسته و بی‌پرواز است و آرزو است که خودی را قوام می‌بخشد و چون دریای خروشان به موج می‌آورد. لذت دیدار است که دیدن دلدار را صورت می‌بخشد، شوخی رفتار است که به کبک پا می‌دهد و سعی نواست که به بلبل منقار عطا می‌کند. نِی در دست و لب نوازنده است که آبادی می‌یابد وگرنه در نیستان هیچ چیز بالفعلی نبود. علم و تمدن و نظم و آداب و آئین، همه زاییده‌ی آرزوهایی می‌باشند که به تلاش مقرون شده است و بعد نتیجه می‌گیرد که:

ما ز تخلیق مقاصد زنده‌ایم

از شعاع آرزو تابنده‌ایم

مدعاسازی؛ آرزوسازی؛ هدف‌سازی!

یا در یک بیت دیگر در همین فصل می‌گوید:

گرم خون، انسان ز داغ آرزو

آتش این خاک از چراغ آرزو

و بعد برای جامعه‌ی انسانی، برای انسان و برای استحکام خودی، عشق و محبت را لازم می‌داند و می‌گوید بدون محبت، خودی در فرد، و همچنین در جامعه، استحکام پیدا نمی‌کند و لازم است که ملت مسلمان و انسان‌هایی که می‌خواهند خودی خودشان را تقویت کنند، عشق و محبتی داشته باشند و دل آن‌ها از آتشی بگدازد. بعد جالب است که خودش نقطه‌ای را برای عشق امت اسلامی پیدا می‌کند و آن عشق پیغمبر اکرم، محمد مصطفی است. این‌جاست که انسان احساس می‌کند این مرد بیدار هوشیار، برای وحدت جهان اسلام و برای انگیزش دنیای اسلام چقدر خوب درک می‌کرده است.

نقطه‌ی نوری که نام او خودیست

زیر خاک ما شرار زندگیست

از محبت می‌شود پاینده‌تر

زنده‌تر، سوزنده‌تر، تابنده‌تر

از محبت اشتعال جوهرش

ارتقای ممکنات مضمرش

فطرت او آتش اندوزد ز عشق

عالم‌افروزی بیاموزد ز عشق

در جهان هم صلح و هم پیکار عشق

آب حیوان، تیغ جوهردار عشق

عاشقی آموز و محبوبی طلب

چشم نوحی قلب ایوبی طلب

کیمیا پیدا کن از مشت گلی

بوسه زن بر آستان کاملی

بعد می‌گوید: خوب! حالا آن معشوقی و محبوبی که مسلمان باید به او علاقه‌مند باشد و عاشق او باشد، چه کسی است؟

هست معشوقی نهان اندر دلت

چشم اگر داری بیا بنمایمت

عاشقان او ز خوبان خوب‌تر

خوش‌تر و زیباتر و محبوب‌تر

دل ز عشق او توانا می‌شود

خاک، همدوش ثریا می‌شود

خاک نجد از فیض او چالاک شد

آمد اندر وجد و بر افلاک شد

در دل مسلم مقام مصطفی است

آبروی ما ز نام مصطفی است

طور، موجی از غبار خانه‌اش

کعبه را بیت‌الحرم کاشانه‌اش

بوریا ممنون خواب راحتش

تاج کسری زیر پای امتش

در شبستان حرا خلوت گزید

قوم و آئین و حکومت آفرید

ماند شب‌ها چشم او محروم نوم

تا به تخت خسروی خوابیده قوم

بعد درباره‌ی پیغمبر مقداری شرح می‌دهد و اوصاف پیغمبر را می‌گوید.

البته در تمام دیوان و تنها مخصوص این‌جا نیست و در سرتاپای آثار اقبال، انسان عشق به پیغمبر را می‌بیند و من این را بد نیست بگویم:

در یکی از کتاب‌هایی که یکی از آقایان محققین معاصر پاکستانی در باب اقبال نوشته و کتاب بسیار متینی است با نام: «اقبال در راه مولوی» و من در سفر اخیر (۳) این کتاب را بدست آوردم و از آن استفاده کردم، دیدم می‌نویسد: هروقت هر شعری و بیتی که اسم پیغمبر در او بود، برای اقبال خوانده می‌شد، اقبال بی‌اختیار اشک از چشمش جاری می‌شد و در حقیقت خودش عاشق پیغمبر بود.

واقعا اقبال روی خوب نقطه‌ای انگشت گذاشته است، دنیای اسلام در واقع چه‌کسی را محبوب‌تر و عمومی‌تر از پیغمبر می‌تواند پیدا کند؟ و این، کانون می‌بخشد به تمام محبّت‌های دنیای اسلام و پس از اینکه مقداری از این مقوله می‌گوید، داستان دختر حاتم از قبیله‌ی طی را نقل می‌کند که در یکی از جنگ‌ها، دختر حاتم اسیر شد و او را آوردند خدمت پیغمبر؛ چون پای آن دختر در زنجیر و سر یا بدنش عریان بود، پیغمبر عریانی این دختر بزرگ‌زاده و کریم‌زاده را نپسندید، عبای خود را برداشت و روی این دختر افکند تا او سرافکنده و شرمسار نشود. آن‌گاه می‌گوید:

ما از آن خاتون طی عریان‌تریم

پیش اقوام جهان بی‌چادریم

روز محشر اعتبار ماست او

در جهان هم پرده‌دار ماست او

ما که از قید وطن بیگانه‌ایم

چون نگه نور دو چشمیم و یکیم

از حجاز و مصر و ایرانیم ما

شبنم یک صبح خندانیم ما

مست چشم ساقی اعلاستیم

در جهان مثل مِی و میناستیم

چون گل صدبرگ ما را بو یکیست

اوست جان این نظام و او یکیست

در اسرار خودی، سعی می‌کند احساس خودی، یعنی احساس هویت انسانی را در فرد و جامعه‌ی مسلمان زنده کند. یکی از فصول دیگر در اسرار خودی این است که، خودی از سؤال ضعیف می‌شود، یعنی وقتی یک فرد، یا یک ملت، دست احتیاج دراز می‌کند، خودی و هویت شخصی آن فرد یا ملت به ضعف می‌گراید و استحکام خود را از دست می‌دهد و بحث‌های جالب و عمیق دیگری در این باب هست.

در دنباله‌ی خودی، فلسفه‌ی بیخودی است؛ یعنی وقتی ما درباره‌ی خود و تقویت هویت یک انسان بحث می‌کنیم، معنایش نباید این باشد که انسان‌ها جدای از دیگران به دور خودشان حصاری بکشند و خودها زندگی بکنند. بلکه این خودها باید در مجموعه‌ی یک جامعه بیخود بشوند، یعنی فرد باید با جامعه ارتباط پیدا کند. این رموز بیخودی است، که کتاب رموز بیخودی، کتاب دوم اقبال است و بعد از اسرار خودی سروده و منتشر شده، که نشان دهنده‌ی ایده‌ی اقبال در باب نظام اسلامی همه‌جا هست؛ اما در رموز بیخودی بیشتر از هرجای دیگر است و بطور کلی آن مسائلی که در رموز بیخودی ذکر شده، موضوعات جالب و مهمی است که برای تشکیل یک جامعه‌ی اسلامی، حتما لازم است به آن‌ها توجه شود.

ما امروز وقتی نگاه می‌کنیم به آن مضامینی که در ذهن اقبال در رموز بیخودی هست، دقیقا همان معارفی را می‌بینیم که امروز بر ذهنیت جامعه‌ی اسلامی ما حاکم است. رسالت امت توحید در نشر اسلام، یکی از شورانگیزترین نظرات اقبال است و به اعتقاد او، مسلمان‌ها و امت اسلامی که باید رسالت اسلام را منتشر کنند، باید نیاسایند تا ابن کار را انجام بدهند.

او می‌گوید تشکیل جامعه‌ی اسلامی و پدید آمدن امت اسلامی برای جهان چیز آسانی نبود و دنیا بعد از رنج‌های فراوان، و تاریخ بعد از تجربیات زیاد توانسته است به امت توحید برسد، و امّتی با ایده‌ی توحید و تفکر اسلامی بوجود بیاید.

این کهن پیکر که عالم نام اوست

ز امتزاج امهات اندام اوست

صد نیستان کاشت تا یک ناله رست

صد چمن خون کرد تا یک لاله رست

نقش‌ها آورد و افکند و شکست

تا به لوح زندگی نقش تو بست

ناله‌ها در کشت جان کاریده است

تا نوای یک اذان بالیده است

مدتی پیکار با احرار داشت

با خداوندان باطل کار داشت

تخم ایمان آخر اندر گل نشاند

با زبانت کلمه‌ی توحید خواند

نقطه‌ی ادوار عالم لا اله

انتهای کار عالم لا اله

چرخ را از زور او گردندگی

مهر را پایندگی رخشندگی

بحر گوهر آفرید از تاب او

موج در دریا تپید از تاب او

خاک از موج نسیمش گل شود

مشت پر از سوز او بلبل شود

شعله در رگ‌های تاک از سوز او

خاک مینا تابناک از سوز او

نغمه‌هایش خفته در ساز وجود

جویدت اِی زخمه در ساز وجود

صد نوا داری چُو خون در تن روان

خیز و مضرابی به تار او رسان

زان‌که در تکبیر، راز بود توست

حفظ و نشر لا اله مقصود توست

تا نخیزد بانگ حق از عالمی

گر مسلمانی نیاسایی دمی

می‌ندانی آیه‌ی ام‌الکتاب

امت عادل تو را آمد خطاب

آب و تاب چهره‌ی ایام تو

در جهان شاهد علی‌الاقوام تو

نکته‌سنجان را صلای عام ده

از علوم امی‌ای پیغام ده

امی‌ای پاک از هوی گفتار او

شرح رمز «ماغوی» گفتار او

از قبای لاله‌های این چمن

پاک شست آلودگی‌های کهن

بعد وقتی این جهان‌شمولی ایده‌ی اسلامی را بیان می‌کند، که البته شاید بیش از صد مورد در کتاب ایشان، عنوان جهان‌وطنی و جهان‌شمولی اسلام و مسلمان آمده [است] ؛ این‌جا هم وقتی می‌گوید اِی امت توحید! پرچم در دست توست، باید حرکت کنی و به دنیا برسانی، بعد می‌گوید این بت جدیدی را که فرنگ فریب‌گر بوجود آورده، این بت جدید را بشکن و خودش می‌گوید که این بت جدید چیست!

اِی که می‌داری کتابش (۴) در بغل

تیزتر نه پا به میدان عمل

فکر انسان، بت‌پرستی، بت‌گری

هر زمان در جستجوی پیکری

باز طرح آزری انداخته است

تازه‌تر پروردگاری ساخته است

کاید از خون ریختن اندر طرب

نام او، رنگ است و هم ملک و نسب

آدمیت کشته شد چون گوسفند

پیش پای این بت ناارجمند

اِی که خوردستی ز مینای خلیل

گرمی خونت ز صهبای خلیل

بر سر این باطل حق پیرهن

تیغ «لا موجود الا هو» بزن

جلوه در تاریکی ایام کن

آنچه بر تو کامل آمد عام کن

این ایده‌ی اقبال است در باب نشر اسلام و برداشتن مرزهای قومیت و میهن و از این قبیل. یکی از مفاهیمی که در رموز بیخودی روی آن تکیه می‌کند، لزوم متصل شدن فرد در جمع و حل شدن فرد در جمع است.

او نبوت را به عنوان مایه‌ی اصلی تشکیل امت می‌داند و می‌گوید این‌طور نیست که وقتی افراد دور هم جمع شدند، یک ملت بوجود بیاید، بلکه یک تفکر لازم است تا این تار و پود ملیّت را مجتمع کند؛ و بهترین تفکّرها و اساسی‌ترین آن‌ها تفکر نبوت است که انبیاء الهی آمدند [و] آن را مطرح کردند؛ و این بهترین چیزی است که می‌تواند پایه‌ی تشکیل ملت را بوجود بیاورد؛ چون به جمع فکر می‌بخشد، ایمان می‌بخشد، وحدت می‌بخشد، تربیت و کمال می‌بخشد.

یکی دیگر از مفاهیمی که باز روی آن تکیه می‌کند، نفی بندگی خداوندان تخت و محراب است:

بود انسان در جهان انسان‌پرست

ناکس و نابود مند و زیردست

سطوت کسری و قیصر رهزنش

بندها در دست و پا و گردنش

کاهن و پاپا و سلطان و امیر

بهر یک نخجیر، صد نخجیرگیر

صاحب اورنگ و هم پیر کنشت

باج بر کشت خراب او نوشت

در کلیسا اسقف رضوان فروش

بهر این صید زبون دامی بدوش

برهمن گل از خیابانش ببرد

خرمنش مغ زاده با آتش سپرد

از غلامی فطرت او دون شده

نغمه‌ها اندر نِی او خون شده

تا امینی حق به حق‌داران سپرد

بندگان را مسند خاقان سپرد

که در تشکیل رسالت رسول اکرم و مساوات بین انسان‌ها و اینکه «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» و اخوت اسلامی است. آن طور که خود ایشان تیترها و عنوان‌ها را ذکر کردند، زیاد است و چون مفصل شد، شاید مناسب نباشد که من بیش از این تفصیل بدهم و نمی‌دانم واقعا کدام یک از قسمت‌ها را انتخاب کنم و بگویم، زیرا آن‌قدر مباحث جالب و مطلوب فراوان دارد که انسان می‌مانَد کدامیک را مقدم بدارد و بیان کند؛ و تبیین همه‌ی این‌ها جز با نشر آثار علامه‌ی اقبال در کشور ما امکان‌پذیر نیست؛ و این کاری است که هم در این‌جا، هم در پاکستان و هم در افغانستان باید انجام بگیرد! حتی هرجا که مردم فارسی می‌فهمند، یا ممکن است فارسی بفهمند، باید آثار اقبال، که بهترینش آثار فارسی اوست، منتشر بشود. البته همان‌طور که می‌دانید، از پانزده هزار بیت شعری که اقبال گفته، نه هزار بیت آن فارسی می‌باشد و شعر اردوی او خیلی کمتر از شعر فارسی است و بهترین اشعارش، و مهم‌ترین آثارش -از لحاظ معنا حداقل- آن‌هایی است که به زبان فارسی گفته شده است. و مجموعه‌ی کلیّات اوست که شاید حدود بیست سال پیش در این‌جا چاپ شده است و باید روی این اثر کار بشود.

بنده از همان اوایل که با آثار اقبال آشنا شدم و می‌دیدم این آثار احتیاج به شرح و توضیح دارد و شرح و توضیح کافی همراه آن نیست، رنج می‌بردم؛ یعنی واقعا لازم است که این کار انجام بگیرد و کسانی باشند تا حتی برای فارسی‌زبان‌ها، مضامین و مفاهیم مورد نظر علامه اقبال را تشریح کند.

امروز خیلی از پیام‌های اقبال متعلق به ماست؛ و برخی نیز از آن دنیایی است که هنوز به راه ما وارد نشده‌اند و پیامی را که ما درک کردیم، درک نکرده‌اند.

پیام خودی اقبال را، ملت ما در میدان عمل و در عالم تحقق زنده کرد و لذا ملت ما احتیاج ندارد که او را توصیه به خودی بکنند. ما مردم ایران امروز، کاملا احساس می‌کنیم که روی پای خود هستیم، متکی به فرهنگ خودمان هستیم، متکی به داشته‌های خودمان و به تمدّنی که می‌توانیم بر پایه‌های تفکر و ایدئولوژی خودمان آن را بسازیم و بنا کنیم [هستیم]. البته در طول زمان گذشته، از لحاظ زندگی مادی و گذران زندگی، ما را محتاج و متکی به غیر بار آوردند، ولی به تدریج این ریسمان‌های بیگانه را هم، از خیمه‌های خود قطع می‌کنیم و خودمان را به ریسمان خودمان می‌بندیم که امیدواریم این کار را بتوانیم بکنیم.

اما ملّت‌های مسلمان احتیاج به درک این خودی دارند، مخصوصا شخصیّت‌های مسلمان، اعم از شخصیّت‌های سیاسی و شخصیّت‌های فرهنگی. آن‌ها احتیاج دارند [که] پیام اقبال را بگیرند و بدانند که اسلام در خود و در ذات خود و در هویت خود، غنی‌ترین مایه‌های اداره‌ی جوامع انسانی را دارد و محتاج دیگران نیست.

ما نمی‌گوییم درب را به روی فرهنگ‌های دیگر ببندیم و آن‌ها را جذب نکنیم. بله! ما باید جذب بکنیم، اما مثل یک کالبد زنده‌ای که عنصر لازم برای خودش را جذب می‌کند و نه مثل آن پیکر بی‌هوش و مردهای که هرچه را می‌خواهند در آن تزریق می‌کنند.

ما قدرت جذب داریم و از فرهنگ‌های دیگر و محصول اندیشه‌ی دیگران -ولو بیگانه باشند- آنچه را متناسب با ما و مربوط به ما و مفید برای ماست، می‌گیریم و جذب می‌کنیم؛ ولی همان‌طور که اقبال بارها ذکر می‌کند، اندیشه و علم را از غرب می‌توان آموخت، اما سوز را و زندگی را نه:

خرد آموختم از درس حکیمان فرنگ

سوز اندوختم از صحبت صاحبنظران

یک چنین چیزی -یعنی سوز زندگی- در درس غرب و تمدن مدنیت غرب نیست. این چیزی است که او خیلی زود و زودتر از همه به صورت یک پیشاهنگ حس کرده و اعلام کرده است. تمدن غربی و مدنیت مادی از روح و معنای لازم برای انسان تهی است، و لذا ما از فرهنگ غرب آن چیزی را که مورد احتیاجمان هست می‌خواهیم و آن را می‌گیریم.

خوشبختانه احساس خودی و شخصیت اسلامی در کشور ما و در میان مردم ما به حد کمال وجود دارد و سیاست نه شرقی و نه غربی ما عین همان چیزی است که اقبال می‌گفت. عشق ما به پیغمبر و به قرآن و توصیه‌ی ما به فراگیری قرآن، و اینکه پایه‌ی انقلاب‌ها و هدف‌ها باید اسلامی و قرآنی باشد، عینا همان چیزی است که اقبال آن را توصیه می‌کرد، اما آن روز گوش شنوایی نبود تا بشنود!

آن روز زبان اقبال و پیام اقبال را خیلی‌ها نمی‌فهمیدند و سراسر کتاب‌ها و منظومه‌های اقبال پر است از این شکوه که می‌گوید حرف مرا نمی‌دانند و نمی‌فهمند و نظر به جاهای دیگر و نظر به غرب دارند. شاید در همین مقدمه‌ی رموز بیخودی است که این شکوه را می‌کند و خطاب به امت اسلام و -به قول خودش- پیشکش به حضور ملت اسلامیه می‌گوید:

اِی تو را حق خاتم اقوام کرد

بر تو هر آغاز را انجام کرد

اِی مثال انبیا پاکان تو

همگر دل‌ها جگرچاکان تو

اِی نظر بر حسن ترسازاده‌ای

اِی ز راه کعبه دور افتاده‌ای

اِی فلک مشت غبار کوی تو

اِی تماشاگاه عالم روی تو

همچو موج، آتش ته پا می‌روی

تو کجا بهر تماشا می‌روی

رمز سوز آموز از پروانه‌ای

در شرر تعمیر کن کاشانه‌ای

طرح عشق انداز اندر جان خویش

تازه کن با مصطفی پیمان خویش

خاطرم از صحبت ترسا گرفت

تا نقاب روی تو بالا گرفت

هم نوا از جلوه‌ی اغیار گفت

داستان گیسو و رخسار گفت

بر در ساقی جبین فرسود او

قصّه‌ی مغ‌زادگان پیمود او

من شهید تیغ ابروی توام

خاکم و آسوده‌ی کوی توام

از ستایش‌گستری بالاترم

پیش هر دیوی فرو ناید سرم

یعنی اِی امت اسلام، من که دارم این‌جور عاشقانه مدح تو را می‌گویم، نه به خاطر این است که من آدم ستایشگری هستم.

از سخن آیینه سازم کرده‌اند

از سکندر بی‌نیازم کرده‌اند

بار احسان بر نتاب از گردنم

در گلستان غنچه گردد دامنم

سخت کوشم مثل خنجر در جهان

آب خود می‌گیرم از سنگ گران

این‌جا از استغنای خودش می‌گوید؛ و آن وقت اقبال با این استغنا که در مقابل دنیایی سر فرود نمی‌آورد، دو زانو در مقابل ملت اسلام نشسته، التماس می‌کند که بیا خودت را بشناس؛ بیا به خودت برگرد و بیا سخن قرآن را بشنو:

بر درت جانم نیاز آورده است

هدیه‌ی سوز و گداز آورده است

ز آسمان آبگون یَم می‌چکد

بر دل گرمم دمادم می‌چکد

من ز جو باریک‌تر می‌سازمش

تا به صحن گلشنت اندازمش

این یک خلاصه و یک شبح از شخصیت اقبال عزیز ماست که بی‌شک «ستاره‌ی بلنداقبال شرق» است و جا دارد که ما اقبال را به معنای حقیقی کلمه ستاره‌ی بلند شرق بنامیم؛ و به‌هرحال امیدواریم که ما بتوانیم حق اقبال را بشناسیم و بتوانیم تأخیری را که ملت ما در طول این چهل، پنجاه سال اخیر در شناخت اقبال داشته است، جبران کنیم.

فوت اقبال گویا سال ۱۳۱۷ شمسی است -مطابق با سال ۱۹۳۷ میلادی- و فکر می‌کنم از آن وقت تا کنون، یعنی بعد از وفات اقبال تا امروز که سال‌های درازی می‌گذرد، اگرچه به نام اقبال و به یاد اقبال جلسه‌هایی تشکیل و کتاب‌هایی نوشته شده و حرف زده شده است، اما همه بیگانه‌وار و از دور [بوده است] و ملت ما از حقیقت اقبال و روح اقبال و عشق اقبال بی‌خبر مانده که باید این نقیصه ان‌شاءالله جبران بشود؛ و کسانی که اهل این کار هستند مثل شعرا، گویندگان، نویسندگان، مطبوعات و دستگاه‌های دولتی ذی‌ربط از قبیل وزارت فرهنگ و آموزش عالی، وزارت آموزش و پرورش [و] وزارت ارشاد اسلامی، هرکدام به نوبه‌ی خودشان، ان‌شاءالله سعی کنند اقبال را آن‌چنان که هست زنده کنند و آثارش را در کتاب‌های درسی و غیر درسی بیاورند و مطرح کنند و کتاب‌ها و اشعار او را جدا جدا چاپ کنند: اسرار خودی را جدا، گلشن راز جدید را جدا، جاویدنامه را جدا؛ مثل کارهایی که در پاکستان تا حدودی انجام شده [است]. منتهی مردم در پاکستان متأسّفانه نمی‌توانند از این تعبیرات درست استفاده کنند، چون زبان فارسی در آن‌جا آن رواج و رونق سابق را ندارد که امیدواریم این خلأ هم پر شود و برادران پاکستانی ما که این‌جا هستند و همچنین همه‌ی ادبای شبه‌قارّه هند، وظیفه‌ی خودشان بدانند [که] در مقابل آن سیاست بسیار خباثت‌آمیزی که نسبت به زبان فارسی انجام گرفت، قد علم کرده و حرکت کنند و زبان فارسی را که عامل فرهنگ عظیم اسلامیست و بخش عمده‌ای از فرهنگ اسلامی که در زبان فارسی و متکی به زبان فارسی است، در شبه‌قارّه -که مسلمان‌ها [در] آن‌جا عنصر اصلی هستند- اشاعه بدهند و مخصوصا پاکستان. این کار به نظر ما باید به سرعت انجام بگیرد و در کشور خودمان هم البته طبع کتاب و چاپ‌های گوناگون آن که انجام نشده، باید انجام بشود و سرانجام هنرمندان روی آن کار اقبال کارهای هنری بکنند؛ خواننده‌های آن شعرها را بخوانند و آهنگ روی آن بسازند و با رواج آن‌ها به زبان و دل مردم پیر و جوان ما -ان‌شاءالله- بیاورند. امیدواریم خدای متعال به ما توفیق بدهد تا بتوانیم به سهم خود، حق بزرگ اقبال در امت اسلامی را جبران و ادا کنیم.

والسلام‌علیکم‌ورحمه‌الله‌وبرکاته

 

پانوشت:

۱- دکتر سید جلال‌الدین مجتبوی، مسئول کنگره‌ی اقبال که پیش از سخنان آیت‌الله خامنه‌ای، سخنانی بیان کردند.
۲- سرافکنده
۳- سفر به پاکستان در اواخر دی ماه سال ۱۳۶۴
۴- منظور کتاب پیغمبر، قرآن است

 

منبع: کتاب «در شناخت اقبال: مجموعه مقالات کنگره جهانی بزرگداشت علامه اقبال لاهوری»؛ انتشارات دانشگاه تهران؛ صفحه ۹

دیدگاه‌ها

بسیار عالی
پاسخ:
با تشکر از دیدگاه شما
۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۱ حسن عبدالصمد
سلام و خدا قوت خدمت افرس جنگ نرم. 
واقعا ز دیدن این سایت بسیار لذت بردم. دغدغه  و خلاقیت شما را واقعا جای تشکر دارد. هر چند ای اقدامات برای ما وظیفه است.
جای حرفی برای انتقاد ندارم جز اینکه دو پیشنهاد بگویم.:
اول اینکه سعی کنید در تیتر مطالب به جای عنوان کردن اینکه این بیانات در دیدار با چه کسانی بوده تیتری جذاب از متن همان بیانات انتخاب کنید. تیتری که کمتر شنیده شده باشد.
این اقدام ضمن جذاب کردن کار باعث میشود مخاطب حداقل تا حدودی متوجه محتوای متن بشود و رویش کلیک کند همچنین میتوانید با همین تیتر مطلب خود را در سایت های دیگر و شبکه های اجتماعی باز نشر کنید.
دوم اینکه میتونید میان تیتر هایی بین چند پارگراف بگذارید که باز مطلب را جذاب تر و خواندنی تر میکند و قسمتی از مطلب را که احاسا میکنید نکات کلیدی است را بلد و یا با رنگی دیگر بیشتر نمایان کنید.
خدا جزای خیر بهتان دهد.
یا علی مدد

پاسخ:
سلام.
با تشکر از دو پیشنهاد شما.
پیشنهاد اول شما جای تفکر و تأمل دارد؛ اما فعلا در این وبلاگ، چندان به دنبال جذابیت نیستم بلکه دغدغه‌ی اصلی، تهیه‌ی فضایی جهت استفاده محققین و پژوهشگران می‌باشد.
پیشنهاد دومتان هم بسیار پسندیده است، منتها نیاز به صرف وقتی دارد که از عهدۀ بنده خارج است. من صرفا وقت می‌کنم تا مطالب را گردآوری کنم و در اینجا قرار دهم. و حتی در بسیاری مواقع، همین کار هم به تأخیر می‌افتد

ارسال دیدگاه‌

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

پیامک‌های این دیدار

  • آیت‌الله خامنه‌ای: اقبال، شرار درخشنده‌ای بود که در تاریکی روزهای سیاه اختناق، یاد و شعر و نصیحت و درسش نومیدی را از دل می‌زدود و آینده‌ای روشن را در برابر چشمان ما ترسیم می‌کرد. / جا دارد که ما اقبال را به معنای حقیقی کلمه ستاره‌ی بلند شرق بنامیم.
  • آیت‌الله خامنه‌ای: ما نمی‌گوییم درب را به روی فرهنگ‌های دیگر ببندیم و آن‌ها را جذب نکنیم. بله! ما باید جذب بکنیم، اما مثل یک کالبد زنده‌ای که عنصر لازم برای خودش را جذب می‌کند و نه مثل آن پیکر بی‌هوش و مردهای که هرچه را می‌خواهند در آن تزریق می‌کنند.
  • آیت‌الله خامنه‌ای: امروز اگر اقبال زنده بود، می‌توانست ملتی را ببیند که بر روی پای خود و سیراب از سرمایه‌های ارزشمند اسلامی خود و متکی به خویش و بی‌اعتنا به زیورهای فریبنده‌ی غربی و نظام ارزشی غرب، قدرتمندانه زندگی می‌کند و هدف می‌آفریند و با حرکت در راه آن هدف‌ها عاشقانه می‌تازد و خود را درون چهاردیواری قومیت و ناسیونالیسم و وطن‌پرستی، زندانی نمی‌کند. / از بزرگ‌ترین آرزوهای اقبال همین بود که بتواند چنین ملتی را در این‌جا ببیند.